حكايت ارباب وبرده

فرهنگی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
سلام علی آل یس سلامی چو بوی خوش آشنایی به وبلاگ صبح امیدخوش آمديد
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



مفيد ترين مطلب را انتخاب كنيد.

حكايت ارباب وبرده
نویسنده : خدیجه
تاریخ : سه شنبه 2 ارديبهشت 1393

 

 در زمان قدیم ؛ روزی یك شخص مومن و ثروتمند ؛ برده یا بنده و یاغلامی
 
را خرید و به منزل آورد و در منزل از او پرسید :
 
نام توچیست ؟
 
غلام گفت : هرچه صدایم كنی !
 
پرسید : چه كار بلدی ؟
 
غلام گفت : هر كاری بگوئی ؛ انجام میدهم !
 
پرسید : چه غذائی میخوری ؟
 
غلام گفت : هر چه بدهید ؛ میخورم !
 
پرسید : كجا می خوابی ؟
 
غلام گفت : هر كجا شما بگوئی ؛ می خوابم !
 
آن مرد با ناراحتی گفت :
 
تو مرا مسخره كرده ای ؟ این چه جوابهائی است كه می دهی ؟
 
غلام گفت : مگر نه این است كه من بنده شما هستم ؟
 
آن مرد گفت : بله !
 
غلام گفت :
 
 كدام بنده ای به صاحب خود میگوید :به من فلان غذا را بده
 
و مرا فلان اسم صدا كن و فلان كار را به من بده و فلان محل را برای خواب من آماده كن 
 
و....... صاحب من شما هستید و
 
هر كاری كه خواستی با من میتوانی بكنی و کار من
 
فقط اطاعت است .
 
آن مرد باخود فكر كرد و پیش خود گفت :
 
 اگر راه ورسم بندگی این است كه غلام می گوید ؛
 
پس چطور من بندگی خدا را میكنم ؛
 
 كه هی میگویم چرا این را به من ندادی و فلان چیز را به من بده و من را اینکاره کن ....
 
هی دستور می دهیم .....و چرا وچرا ؟....
 




:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
fateme در تاریخ : 1393/2/3/3 - - گفته است :
واقعا این استان حکایت هممونه...

/weblog/file/img/m.jpg
فاطیما در تاریخ : 1393/2/3/3 - - گفته است :
واقعا زیبا و پند آموز بود

خیلی دوست داشتم

چرا به وبلاگم سر نمی زنید
پاسخ:ممنونم خدمت ميرسم!

/weblog/file/img/m.jpg
نرگس در تاریخ : 1393/2/2/2 - - گفته است :
سلام خانم معلم...ممنوم که این داستانو نوشتین ..آخه شهاب جان اولین و آخرین قصه ای که برا بچ هها تعریف میکنه .همینه...یجوری هم تعریف میکنه که آدم بتا خودش میگه حیف شد دوران برده =داری تموم شدا!اگه بود هنوز آدم میرفت یاد میگرفت راه و رسمشو لااقل!
پاسخ:سلام عزيزم واقعا همينطوره كاش ما هم درمقابل خدا چنين حسي داشتيم

/weblog/file/img/m.jpg
ثنــای دوست داشتنی در تاریخ : 1393/2/2/2 - - گفته است :
حکایت بسیار زیبا و پند آموزی بود ، خیلی متشکرم
پاسخ:خواهش ميكنم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان صبح امید و آدرس tagbakhshiyan1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 1220
:: کل نظرات : 3317

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 22

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 461
:: باردید دیروز : 1406
:: بازدید هفته : 4515
:: بازدید ماه : 4444
:: بازدید سال : 30518
:: بازدید کلی : 332224

RSS

Powered By
loxblog.Com